ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی... دل بی تو به جان آمد وقت است که باز آیی... |
پرسیدم : چرا پرواز نمیکنی ؟ هربرت کریم مسیحی |
|
همیشه باید یکی را داشته باشی که
با وجود اینکه می داند تو بدی اما به هرحال دوستت داشته باشد. من می دانم
که بد هستم اما چه می توان کرد؟ اگر تو پیشم بیایی من خوشبخت ترین آدم دنیا
خواهم شد، از آن پس دیگر آدم بدی نخواهم بود... Միշտ պետք է ունենալ
մեկին, ով իմանալով հանդերձ,որ դու վատն ես, այնուամենայնիվ սիրում է քեզ:
Ես գիտեմ,որ ես վատն եմ, բայց ինչ կարող եմ անել: Եթե դու ինձ մոտ գաս,ես
կլինեմ աշխարհի ամենաերջանիկ մարդը: Ես կդադարեմ այլևս վատ մարդ լինելուց |
عصر اسطوره ها
آلن دلون و توشیرو میفونه پشت صحنه آفتاب سرخ 1971 |
قصه از آنجا شروع شد |
طلوع شهریور 1355 غروب آبان 1391
|
گنجشک کوچک من باش
|
سالهای سال است که آرزوهایت را میکشی اما روزی فرا میرسد و میفهمی که میتوانی زندگیات را بر هیچ بنا کنی. میفهمی که سراپای هرچه میطلبی؛ سراب است! سنگینی پدیدهها را در مقابل عمق خویش خواهی فهمید.. و آن لحظهایست که توان آن را داری دیگر یاد آروزهایت نیفتی و شکل خیالپردازیهایت را تغییر دهی. فرازی از رمان آخرین انار دنیا اثر بختیار علی شاعر و نویسنده کُرد
|
...چرا این ملت به من پشت کردند؟.... گفتم اعلیحضرت می دانید دلیلش چیست؟ کاراکتر بشر اینست! برایشان تعریف کردم که یک روز در هواپیما یک روزنامه ای پخش کردند، یک روزنامه معروف سوئیسی که در مورد کشور سوئد مقاله عجیبی نوشته بود، کشوری که در آن همه مقررات برای راحتی مردم است و همه جور راحتی اجتماعی و مالی مردم فراهم است ، اما از همه جای دنیا خودکشی در آن بیشتر است، می دانید چرا؟! چون مرفهند ، همه چیز دارند و از خوشحالی دست به خودکشی می زنند در همان روزنامه نوشته بود که در ایران نباید اسم حرکتی را که شده انقلاب گذاشت، اسمش را باید گذاشت خودکشی مردم ایران!... گفتم اعلیحضرت همین است ، این خودکشی مردم ایران بود.. بعد اعلیحضرت نفس عمیقی کشید و گفت: بعدها می بینند با این کاری که کردند، به کجا خواهند رسید.... گفتگوی دکترامیراصلان افشار با محمدرضاشاهِ بزرگ http://amiraslanafshar.com/?i=1
|
|
مسیح بر بالای کوهی بود. زنی را کشان کشان نزد او آوردند. می خواستند مسیح را وادار به کاری کنند که در هر دو صورت محکوم شود. گفتند که این زن زنا کار است و حکمش سنگسار، چه کنیم؟ مسیح سرش را زمین دوخته بود و با انگشت دست بر زمین نقشی می کشید، پاسخی نـداد. دوباره
صدایش کردند و گفتند که حکمش را صـادر و اجرا کن، او زناکار است. آرام آرام مردمی که آمده بودند، یک به یک خارج شدند و کسی جرات نکرد که سنگی بزند. مسیح ماند و آن زن. پس از زمانی، سرش را بلند کرد و زن تنها را دید. پرسید چه شد؟ زن گفت هیچ کس آقا سنگی نزد، همه رفتند. مسیح گفت: تو هم برو... و سعی کن زندگی خوبی در پیش بگیری. |
|
هرگز
آرزو نکردهام فروغ فرخزاد |
دو اسطوره جاودان هنر |
Անտառում Մի փոքրիկ թռչուն
ծառի վրայից
Գևորգ Էմին در جنگل پرنده ای کوچک از فرازِ درختی به من رایگان درس موسیقی می داد زمین : بردباری زنبورعسل : تلاش ورزیِ بی پاداش ریشه : پایداری در خاک جویباران و تند آب ها به هر ریزش به قطره ای آب، نیکی کردن را اندرز میدهند کوه اصرار می ورزد سرافراز مانی و سر خم نکنی. پروانه به یاد می آرد از زندگانیِ یک روزه هم ، حتی راضی باشی.... و درختِ غول پیکرِ بلوط ، از دور ، نصیحت کنان می گوید: -اگر که باید مٌرد! ایستاده باید مٌرد آنهم نه به تردید و دشواری شکنجه بار و...انسان وار... سر از وحشت به دیواری فرو کوبان... بل درخت وار و سنگ آسا... آسوده و مغرور و شایسته... گوورگ اِمین
|
تو
دوباره خواهی آمد و مرا افسون خواهی کرد با یک افسانه خیالی
Դու կգաս ու կրկին հեքիաթով կդյութես,
Դու կգաս
|
بعضی ها تو زندگی جریان دارن و رد پاشون همیشه باقی
میمونه...و اثر گذارن
و از مادر بیمارش مراقبت و پرستاری میکنه... Sharghiye ghamgin |
کاش من دو نفر بودم. یکی حرف میزد و یکی
دیگر گوش میداد، یکی زندگی میکرد و آن یکی به تماشای او مینشست. چه خوب
میتوانستم خودم را دوست داشته باشم! همه می میرند سیمون دوبوآر |
Make America shit again!!
تکرار تاریخ!! نامزد دموکرات ها(کامالا هریسِ هندی زاده(نسخه جمهوری اسلامی)) : وعده ساخت 3 میلیون واحد مسکونی مقرون به صرفه جدید طی 4 سال تخفیف مالیاتی برای سازندگانی که برای خانه اولیها مسکن بسازند! تخفیف مالیاتی 6 هزار دلاری برای خانوادههای دارای فرزند جدید!... |
I stand at the door, and knock: if anyone hear my voice, and open the door, I will come in to him, and will sup with him....
«Ահա ես դռան առաջին կանգնած եմ և թակում եմ. եթե մեկը լսի իմ ձայնը և դուռը բացի, կմտնեմ նրա մոտ և ընթրիք կանեմ նրա հետ, և նա ինձ հետ»
من پشت در ایستاده در را میکوبم اگر کسی صدای مرا بشنود و در را باز کند، وارد میشوم و با او شام خواهم خورد و او نیز با من.
مسیح |
|
نه! رفیق جان! تسلیم نشده ام
|
من تنها مى مانم روى ساحل جاى پاهاى تو مانده در گل بیهوده مى میرد در سینه دل و خبر مى دهد از جدایى آبى آسمان چه غمگین است قلب من سنگ سخت زمین است آنچه مانده از عشق فقط این است که تو دیگر هرگز نمى آیى آه ای ساعات غم خداحافظ بیهوده منتظر نمان زندگی با تو هم خداحافظ اکنون شب میمیرد روی ما
please listen and enjoy |
حتی الان که نیمی از عمرم را یا شاید هم بیشتر طی کرده ام، از خیلی چیزها سر در نمی آورم. به مغزم فشار می آورم، گره به پیشانی می اندازم و آخرِ سر ، باز هم گوشم را به سمتِ ضربانِ قلبم می گیرم. خب...، حالا به هر حال، رفاقت و دوستی در روزهای مضیقه و تنگنا معلوم می شود؟ آن طور که مردم می گویند؟یا نه؟! مادر بزرگِ دوستم می گفت: مضیقه و تنگنا آدم را خراب می کند، چطور ممکن است آدمی که در تنگنا افتاده رفیق خوبی باشد؟ با دلِ تنگ چه رفاقتی؟ اما قضیه کلاً فرق می کند وقتی که جیب و شکم پر هستند،...هم لبخند سر جایش است، هم برق چشمها، هر چقدر دلت می خواهد با او دوستی کن. مادربزرگِ دوستم زنِ دانایی بود اما من احساساتم جریحه دار می شد که زنی هر چقدر هم رنج کشیده و بلا دیده، درباره دوستی و رفاقت چنین تصورات پوچی داشته باشد. اگر شخصِ غریبه ای بود، باز یک چیزی...، اما مادر بزرگِ دوستم؟! وقتی پدر بزرگِ خودم هم که تمام عمرش در تبعید به هدر رفته بود، از دهانش پرید که دوستی چیزِ موقتی است، گریه کردم. دربِ اطاق خواب را بستم و زار زار گریه کردم... چطور؟.... بدون دوست چه زندگی؟!... اگر دوست و رفیقی نداشته باشی پس برای چی زندگی می کنی؟...
آن
موقع... این طور فکر می کردم... نوشته مِهِر ایسرایلیان
Նույնիսկ հիմա, երբ կյանքիս կեսը, գուցե շատը ապրել եմ, շատ բաներ
չեմ հասկանում: Միտքս լարում եմ, ճակատս կնճռոտում ու վերջում էլի
ականջս թեքում սրտիս զարկերի կողմը: Հիմա ընկերությունը նեղության
մե՞ջ է երևում, ինչպես ժողովուրդն է ասում, թե չէ: Ընկերոջս տատն
ասում էր, թե նեղությունը փչացնում է մարդուն, ոնց կարող է
նեղության մեջ ընկած մարդը լավ ընկեր լինել: Նեղված սրտով ի՞նչ
ընկեր: Այ ուրիշ բան, երբ գրպանն ու փորը լիքն են: Թե ժպիտն է
տեղը, թե աչքերի փայլը, ինչքան ուզում ես հետը ընկերություն արա:
Ընկերոջս տատն իմաստուն կին էր, բայց ես վիրավորվում էի, որ թեկուզ
տանջված, տառապալի կյանք տեսած մի կին ընկերության մասին նման սին
պատկերացումներ կարող է ունենա: Եթե օտար լիներ, էլի ոչինչ, բայց
ընկերոջս տա՞տը: Երբ գերության ու աքսորի մեջ կյանքը մսխած պապս
բերանից թռցրեց, թե ընկերությունը ժամանակավոր է, լաց եղա: Կողպեցի
ննջասենյակի դուռը ու հոնգուր հոնգուր լաց եղա: Ո՞նց, բա առանց
ընկեր ինչ կյանք: Որ ընկեր պիտի չունենաս, էլ ինչի համար ես
ապրում, մտածում էի այն ժամանակ
|